.بيان بعضي حوادث
در آن سال زيد بن ثابت انصاري در گذشت. گفته شده در سنه پنجاه و پنج وفات يافت. همچنين عاصم بن عدي انصاري بلوي كه از مجاهدين بدر بود. گفته شده او در جنگ بدر نبود زيرا پيغمبر او را بشهر مدينه برگردانيد ولي بعد سهمي از غنايم باو بخشيد. او صد و بيست سال عمر كرد. در آن سال سلمه بن سلامه بن وقش انصاري در شهر مدينه وفات يافت او در عقبه (نخستين بيعت اهل مدينه) و در جنگ بدر بود، سن او هفتاد سال بود. در آن سال ثابت بن ضحاك بن خليفه كلابي كه از اصحاب شجره بود در گذشت (بيعت زير درخت كه در قرآن وارد شده). او برادر ابو جيره بن ضحاك بود. (او داناترين اصحاب پيغمبر بود)
.
ص: 326
سنه چهل و شش
اشاره
در آن سال مالك بن عبد اللّه در كشور روم زمستان را بسر برد گفته شده او نبود بلكه عبد الرحمن بن خالد ابن وليد بود و باز گفته شده مالك بن هبيره سكوني بود.
در همان سال عبد الرحمن بن خالد از بلاد روم برگشت و در حمص درگذشت.
بيان وفات عبد الرحمن بن خالد بن وليد
علت مرگ او اين بود كه او ميان اهل شام عظمتي پيدا كرده و همه باو گرويدند زيرا پدر او آثاري (از فتح شام) در آن بلاد گذاشته بود (و نام نيك احراز كرده) او هم در كشور روم ثروتي بدست آورد و خود هم نيرومند و شجاع بود معاويه از او ترسيد و حتي بر جان خود هم بيمناك شده بود معاويه فرزند اثال نصراني را دستور داد كه او را بكشد و در قبال آن تعهد كرد كه خراج حمص را باو ببخشد و خود او از پرداخت ماليات املاك خود ما دام العمر آزاد و آسوده باشد. چون عبد الرحمن از بلاد روم برگشت
ص: 327
ابن اثال شربتي بزهر آميخته بدست يكي از غلامان خود باو داد. او هم آن شربت را نوشيد و در حمص در گذشت. معاويه بابن اثال هر چه وعده داده بود پرداخت و وفا نمود. خالد بن عبد الرحمن بن خالد هم وارد مدينه شد روزي نزد عروة بن زبير نشسته بود كه عروه باو گفت: ابن اثال چه كرد؟ خالد از نزد او برخاست و راه حمص را گرفت و چون بدانجا رسيد ابن اثال را كشت. او را نزد معاويه بردند و معاويه او را بزندان سپرد پس از چند روز خونبهاي مقتول را از او گرفت و او را آزاد كرد. خالد بمدينه برگشت و نزد عروه رفت. عروه باز پرسيد: ابن اثال چه كرد؟ گفت: من ترا از ابن اثال بينياز كردم ولي ابن جرموز چه كرد؟ مقصود قاتل زبير عروه خاموش شد
.
ص: 328
بيان خروج سهم و خطيم
در همان سال خطيم قيام و خروج نمود او يزيد بن مالك باهلي بود. همچنين سهم بن غالب هجيمي هر دو با هم تحكيم نمودند (لا حكم الا للّه گفتند كه شعار خوارج بود). سهم بطرف اهواز رفت و در آنجا تحكيم (و قيام) نمود ولي بعد از آن برگشت و مدتي پنهان شد و درخواست امان كرد ولي زياد باو امان نداد بجستجوي او كوشيد و او را پيدا كرد كشت و بدار آويخت مدتي جسد او بر سر در خانه او آويخته شده بود.
اما خطيم كه زياد او را روانه بحرين كرد سپس برگردانيد و بمسلم بن عمرو باهلي پدر قتيه بن مسلم (امير مشهور عرب) تكليف كرد كه او را ضمانت كند او خودداري كرد و گفت اگر او در خارج منزل خود (بقصد تمرد و قيام) شب را بگذارند من بتو خبر خواهم داد تا آنكه شبي بزياد خبر داد كه امشب خطيم از خانه خود خارج شده.
زياد فرمان داد كه او را كشتند و ميان باهله (قبيله) انداختند. اين واقعه پيش از اين گذشت علت اينكه ما آنرا در اينجا تكرار كردهايم اين است كه او در تاريخ همين سال كشته شده
.
ص: 329
بيان بعضي حوادث
در آن سال عتبة بن ابي سفيان امير الحاج بود.
عمال و امراء و حكام معاويه هم همان كساني كه پيش بودند. در همان سال صالح بن كيسان مولاي بني غفار وفات يافت گفته شده او غلام بني عامر يا مولي و غلام خزاعه بود
.
ص: 330
سنه چهل و هفت
اشاره
در آن سال مالك بن هبيره در كشور روم و عبد الرحمن قيني در انطاكيه زمستان را بسر بردند.
بيان عزل عبد اللّه بن عمرو از مصر و ايالت ابن حديج
در آن سال عبد اللّه بن عمرو بن عاص از مصر عزل شد. معاويه ايالت مصر را بمعاوية بن حديج كه هواخواه عثمان بود سپرد عبد الرحمن بن ابي بكر كه از اسكندريه مراجعت كرده بود بر او گذشت و گفت اي معاويه (بن حديج) تو پاداش خود را دريافت كردي. برادرم را محمد بن ابي بكر كشتي كه بايالت مصر برسي و بالاخره رسيدي او گفت. من او را نكشتم مگر بانتقام و خونخواهي عثمان كه او در قتل وي دست داشت. گفت اگر تو فقط براي خونخواهي عثمان او را كشته بودي هرگز شريك معاويه نميشدي كه چون عمرو بن عاص اشعري را فريب داد و كار خود را
ص: 331
بسامان رسانيد تو نخستين كسي بودي كه با معاويه بيعت كردي (پس براي دنيا و ايالت مصر بوده) (حديج) بضم حاء بينقطه و فتح دال بينقطه و بعد از آن جيم است
.
ص: 332
بيان جنگ و غزاي غور
در آن سال حكم بن عمرو بكوهستان غور رفت و در آنجا با مرتدين جنگ و آنها را با شمشير مغلوب و مطيع نمود. در فتح غور غنايم و اسراء بسياري بدست آورد و چون از آن جنگ و غزا برگشت درگذشت. بعضي گويند در مرو وفات يافت. حكم در مدت امارت خود از نهر برگشته ولي بلاد النهر را نگشوده بود. نخستين مسلماني كه آب نهر را نوشيد غلام حكم بود كه چون بدانجا رسيد سپر خود را دلو كرد و بآب انداخت و از آن آب جرعه نوشيد و بعد بحكم داد كه او هم نوشيد و دست نماز گرفت و دو ركعت نماز خواند و او نخستين كسي بود از مسلمين كه چنين كرد و بعد برگشت
.
ص: 333
بيان خدعه مهلب
مهلب با حكم بن عمرو در خراسان بود. بهمراهي او كوهستان ترك را قصد كردند هنگام مراجعت تركان راه را بر آنها گرفته درهها را بستند و لشكر را محاصره و دچار نمودند حكم (فرمانده كل) بستوه آمد و درماند فرماندهي را بمهلب واگذار كرد. مهلب زمام را بدست گرفت و بحيله و خدعه پرداخت تا توانست يكي از بزرگان و سالاران عظيم ترك را اسير كند. باو گفت، اگر ما را از اين تنگ و دره هولناك نجات ندهي ما ترا خواهيم گشت. سالار ترك گفت. در فلان راه كه يكي از راههاي متعدد بود آتش بيفروز و بارهاي لشكر را بدان راه ببر كه تركها توهم خواهند كرد كه تمام سپاه از آن راه خواهد گذشت آنگاه آنها از راههاي ديگر باز مانده بدان راهي كه گمان ميكنند آنرا طي ميكنيد هجوم ميبرند و همه تجمع ميكنند و راههاي ديگر را بدون حامي و نگهبان خواهند گذاشت. سپاه شما آزادانه از راه ديگر خارج خواهد شد و نجات خواهد يافت. آنها بشما نخواهند رسيد مگر پس از اينكه از اين تنگ خارج شويد. مهلب هم بدستور او عمل كرد و مردم همه با غنائمي كه بدست آورده بودند طريق نجات را گرفتند و رستند.
ص: 334
در آن سال باز عتبه بن ابي سفيان امير الحاج بود گفته شده: عنبسه (بمعني شير) بن ابي سفيان بوده (نه عتبه). امراء و حكام هم همان كساني كه بودند بحال خود ماندند
.
ص: 335
سنه چهل و هشت
در آن سال عبد الرحمن قيني در انطاكيه زمستان را بسر برد. عبد اللّه بن قيس فزاري هم در آن سال در صائفه (ييلاق) بود. مالك بن هبيره سكوني هم دريانوردي كرد. عقبة بن عامر جهني با سپاهيان مصري و اهل مدينه بجنگ بحرين رفت. در همان سال زياد هم غالب ابن فضاله ليثي را بايالت و امارت خراسان برگزيد. او يك نحو صحبت و ياري با پيغمبر داشت. در آن سال مروان در حاليكه انتظار عزل را داشت امير الحاج شده بود. نگراني او از عزل بسبب خشم معاويه بر او بوده. معاويه هم فدك را (ميراث پيغمبر بفاطمه و فرزندان او) از مروان گرفت كه خود او بمروان بخشيده بود. امراء و حكام هم همان كساني بودند كه بودند
.
ص: 336
سنه چهل و نه
اشاره
در آن سال مالك بن هبيره زمستان را در بلاد روم بسر برد. در همان سال فضالة بن عبيد خره (بايد جربه باشد كه در طبري آمده) را غزا نمود و گشود و زمستان را در آن شهرستان گذرانيد و غنايم و اموال بسيار بدست آورد. در همان سال عبد اللّه بن كرز بجلي تابستان را در بلاد روم بسر برد (صائفه) و در همان سال يزيد بن شجره رهاوي بدريانوردي پرداخت و اهل شام را مدت زمستان در بحر نگهداشت (در ساحل بحر) و در همان سال عقبة بن نافع با اهل مصر بدريانوردي پرداخت.
ص: 337
بيان قصد و غزاي قسطنطينيه
در آن سال گفته شده در سنه پنجاه و شش معاويه يك سپاه عظيم سوي بلاد روم فرستاد كه غزا و جنگ كند. فرماندهان سپاه هم سفيان بن عوف بود. يزيد فرزند خود را هم با آن سپاه روانه كرد. او تسامح و تمارض كرد پدرش (معاويه) هم از فرستادن او صرف نظر كرد. مردم در آن لشكر كشي دچار گرسنگي و بيماري سختي شدند: يزيد گفت:
ما ان ابالي بما لاقت جموعهمبالفرقدونة من حمي و من موم
اذا اتكات علي الانماط مرتفقابدير مران عندي ام كلثوم يعني من باكي ندارم كه آن سپاه (و جماعات مردم) در محل فرقدونه دچار بيماري و گرسنگي شده باشند (موم مرض ابله) چه باكي دارم اگر من بر وساده و فرش نرم تكيه داده باشم و ام كلثوم همدم من باشد. ام كلثوم دختر عبد اللّه بن عامر همسر يزيد بود. معاويه شعر او را شنيد باو سوگند داد كه بسپاه سفيان ملحق شود و بكشور روم برود تا خود او هم بدرد مردم گرسنه و بيمار دچار شود. او هم با عده بسياري كه پدرش با او همراه كرده بود بسفيان پيوست. در آن لشكر ابن عباس و ابن عمر
ص: 338
و ابن زبير و ابو ايوب انصاري و جماعتي ديگر بودند كه عبد العزيزين زراره كلابي هم ميان آنها بود آنها در كشور روم پيش رفتند تا بشهر قسطنطينيه رسيدند. مسلمين با روميان جنگ كردند و در بعضي روزها جنگ بسپار سخت و هولناك ميشد. عبد العزيز خود را در معرض شهادت (كشته شدن) گذاشت و شهادت را نايل نشد اين شعر را سرود:
قد عشت في الدهر اطواراً علي طرقشتي فصادفت منها اللين و البشعا
كلا بلوت فلا النعماء تبطرنيو لا تخشعت من لاوائها جزعاً
لا يملأ الامر صدري قبل موقعهو لا اضيق به ذرعاً إذ وقعا يعني: من مدتي در اين روزگار با راههاي گوناگون زيست نمودم من آساني و سختي (گرم و سرد روزگار) ديدم. همه گونه چيزها را آزمودم هرگز نعمت و فراخي مرا سير و خود پسند نكرده و هرگز از سختي و كم روزي جزع و عجز نكردهام.
هيچ چيزي قبل از وقوع مرا خرسند و سبك سر نميكند (سينهام را پر نميكند كنايه) و اگر واقعه رخ دهد بستوه نخواهم آمد (بردبار و استوار خواهم بود) بعد از آن بر دشمن كه نزديك او بود حمله كرد و ميان لشكر عدو فرو رفت.
روميان هم او را با سر نيزههاي خود برداشتند و مانند شاخهاي درخت نيزهها را باو فرو بردند و پيوستند و او را بدان حال كشتند خداوند او را بيامرزاد خبر قتل او بمعاويه رسيد بپدرش گفت: بخدا سوگند جوانمرد عرب كشته شد. او پرسيد آيا مقصود فرزند من يا فرزند تو؟ گفت: فرزند تو خداوند بتو اجر بدهد. او گفت:
فان يكن الموت اودي بهوا صبح مخ الكلابي زيرا
فكل فتي شارب كاسهفاما صغيراً و اما كبيرا يعني اگر مرك او را ربود و مغز كلابي (فرزندش منتسب بقبيله كلاب) تباه شد بدانيد كه هر مردي ساغر خود را خواهد نوشيد خواه خرد و خواه بزرگ باشد.
(زير سبو باشد كه مقصود سر او از مغز تهي شده)
ص: 339
يزيد هم با لشكر بشام برگشت. ابو ايوب انصاري هم در پيرامون قسطنطينيه وفات يافت و در پاي برج و با روي حصار بخاك سپرده شد مردم آن شهر از مزار او خير و بركت و نزول باران را طلب ميكنند. او در جنگ بدر و احد و تمام جنگها و وقايع پيغمبر بوده و در صفين هم از ياران علي بود كه در تمام جنگهاي علي با دشمنان شركت كرده بود (مزار مقدس او محل شمشير بندي پادشاهان عثماني كه بستن شمشير بمنزله تاجگذاري و مرقد او مشهور و مورد تقديس عموم بوده و اشاره مؤلف بتبرك روميان قبل از مسلمين است كه دشمنان او را تقديس ميكردند)
ص: 340
بيان عزل مروان از مدينه و امارت سعيد
در آن سال معاويه مروان بن حكم را از مدينه عزل و سعيد بن عاص را بامارت (فرمانداري) آن شهر نصب نمود كه در تاريخ ربيع الاول مروان بر كنار و در ربيع الاخر سعيد برقرار گرديد. مدت حكومت مروان در مدينه از طرف معاويه هشت سال بود عبد اللّه بن حارث بن نوفل هم قاضي شهر مدينه بود كه سعيد او را بركنار و ابو سلمه بن عبد الرحمن بن عوف را قاضي نمود
.
ص: 341
بيان وفات حسن بن علي بن ابي طالب عليه السلام
در آن سال حسن بن علي وفات يافت. جعده دختر اشعث بن قيس كندي همسرش باو سم داد و او را كشت. او وصيت كرده بود كه در مرقد پيغمبر دفن شود بشرط اينكه دفن او باعث فتنه و شورش نشود و گر نه در قبرستان مسلمين بخاك سپرده شود. حسين از عايشه اجازه گرفت و او اجازه داد (زيرا مرقد پيغمبر در خانه خاص او بود و روايات ديگر مخالف روايت مؤلف است كه عايشه بر استر سوار شده مانع دفن او گرديد كه محمد بن حنفيه گفت يك روز سوار شتر و يك روز سوار استر ميشوي و فتنه برپا ميكني) سعيد بن عاص كه امير بود متعرض آنها (كه ميخواستند او را دفن كنند) نشد ولي مروان بني اميه و اتباع و ياران آنها را جمع و سخت مخالفت كرد. حسين خواست آن كار را پيش ببرد باو گفته شد برادرت وصيت كرده اگر دفن من موجب فتنه شود مرا در قبرستان مسلمين دفن كنيد. اينك فتنه برخاسته حسين خودداري كرد. سعيد بن عاص هم بر نعش او نماز خواند حسين باو گفت: اگر اين سنت نبود (كه امير نماز بخواند) من ترا نميگذاشتم بر او نماز بخواني
.
ص: 342
سنه پنجاه
اشاره
در آن سال جنگ و غزاي بسر بن ابي ارطاة و سفيان بن عوف ازدي در ارض روم و غزو دريانوردي فضالة بن عبيد انصاري رخ داد.
بيان وفات مغيره بن شعبه و امارت زياد در كوفه
در آن سال در ماه شعبان مغيرة بن شعبه درگذشت بر حسب روايت بعضي از مؤرخين و بايد همين روايت صحيح باشد. طاعون در كوفه سرايت كرد و مغيره از بيم آن بخارج شهر گريخت و چون طاعون پايان يافت بشهر برگشت كه فورا بطاعون مبتلا و هلاك شد.
او بلند قد و اعور (يك چشم كور) كه چشم او در جنگ يرموك كور شده بود در سن هفتاد در گذشت گفته شده تاريخ وفات او در سنه پنجاه و يك بوده. همينكه مغيره مرد معاويه كوفه
ص: 343
را بزياد سپرد و او نخستين كسي بود كه دو امارت را با هم جمع و بر دو ايالت فرمانروا شد.
چون امارت كوفه باو واگذار شد او سوي آن شهر رهسپار گرديد و سمرة بن جندب را در بصره بجانشيني خود برگزيد. زياد مدت شش ماه در كوفه و شش ماه ديگر در بصره بتناوب زيست و حكومت ميكرد. چون بكوفه رسيد بر منبر فراز شد و خطبه كرد ناگاه او را سنگسار كردند (حصب- باريك او را هدف كردند كه در آن زمان معمول بود) او نشست و آرام گرفت تا مردم آرام گرفتند و دست نگهداشتند. آنگاه نگهبانان خاص خود را خواند و دستور داد كه تمام درهاي مسجد را ببندند و مردم را محاصره كنند سپس گفت: هر يكي از شما همنشين خود را بگيرد و نگويد كه من نميدانم (سنگ انداز كيست) بعد از آن يك كرسي دم در مسجد نصب كردند و او بر آن نشست و هر يك از مردم را كه خارج ميشدند سوگند ميداد كه بگويد: چه كسي او را سنگسار كرده و هر كه از قسم خودداري ميكرد بازداشت ميشد. همه سوگند ياد كردند و آزاد شدند جز عده سي تن گفته شده هشتاد تن.
او در همان مكان و دم مسجد دست آنها را بريد. نخستين كسي كه در كوفه بفرمان زياد كشته شد اوفي بن حصن بود. او چيزهائي درباره وي شنيده بود بتعقيب او كوشيد و او گريخت و پنهان شد. زياد تمام مردم را احضار و آنها را تفتيش كرد او را ديد و شناخت زياد پرسيد اين كيست؟ خود او گفت: من اوفي بن حصن هستم زياد گفت: دو پاي خود او وي را سوي مرگ برد. (هلاك شده را پاي او حمل كرد) از او پرسيد درباره عثمان چه عقيده داري؟ گفت: او داماد مكرر پيغمبر بود كه دو دختر آن حضرت را بزني (يكي بعد از ديگري) گرفت پرسيد: درباره معاويه چه عقيده داري؟
گفت: مرد جوانمرد و بردبار. گفت: درباره من چه عقيده داري. گفت: شنيده بودم كه تو در بصره گفته بودي بخدا قسم من گريبان بيگناه را بجرم بزه كار خواهم گرفت و
ص: 344
مقيم را بجاي گريخته كيفر خواهم داد. گفت. آري من چنين گفتم. گفت پس تو كوركورانه راه پيمودي (از فرمان خدا بيخبر هستي كه ميگويد شخص گناهكار مجازات شود). زياد گفت. آتش افروز بسوز و گداز اولي باشد (كسي كه آتش را ميدمد كه فتنه را روشن كند زيرا ضد زياد تبليغ ميكرد) زياد (كه آن سخن را شنيد) فرمان قتل او را داد و او را كشت.
چون زياد وارد كوفه شد عمارة بن عقبه بن ابي معيط باو گفت: در اينجا عمرو بن حمق شيعيان ابي تراب را جمع و متحد ميكند. زياد نزد او فرستاد و پيغام داد.
اين تجمع براي چيست؟ تو اگر با كسي كاري داشته باشي يا كسي نزد تو سخني داشته باشد بهتر اين است كه اجتماع شما در مسجد باشد (نه در خانه).
گفته شده كسي كه درباره عمرو سخنچيني كرده بود يزيد بن رويم بود (نه عماره). زياد باو كه يزيد باشد گفت: من ترا در كيفر او مسلط كردهام و اگر خودم بدانم كه از فرط كينه و شدت دشمني نسبت بمن مغز استخوانش آب شده هرگز او را متعرض نميشوم مگر اينكه بخصومت من كمر بندد و ضد من قيام و خروج كند.
(او را بحال خود گذاشت) زياد بعد از اينكه او را سنگسار كردند براي خود كاخ (بنام مقصوره- قصر) ساخت. (تا مصون بماند) چون زياد سمره را بحكومت بصره برگزيد او بخونريزي افراط نمود. ابن سيرين (دانشمند ايراني مشهور آن عصر) گفت سمره در غياب تو اي زياد هشت هزار شخص كشته. زياد باو (ابن سيرين) گفت: آيا تو ترسيدي كه بيگناه كشته شوي؟ گفت: اگر من با آنها بمانند گناه (بيگناهي) آنها كشته ميشدم با كي نداشتم. ابو السوار عدوي گويد. سمره از قوم من در يك روز چهل و هشت تن كشت كه همه آنها قران خوان (و پارسا) بودند. روزي سمره سوار شد. مقدمه خيل او با
ص: 345
مردي روبرو شدند و او را (بيگناه) كشتند. سمره رسيد و او را بخون آغشته در دم جان دادن ديد پرسيد. اين كيست و چيست؟ گفتند در عرض راه بود كه هنگام رسيدن سوار كنار نگرفته بود گفت: پس از اين اگر بشنويد كه موكب ما ميرسد بركنار باشيد و گر نه دچار نيزههاي ما خواهيد شد
.
ص: 346
بيان قيام و خروج قريب
در آن سال قريب ازدي و زحاف طائي هر دو در بصره قيام و خروج نمودند هر دو پسر خاله يك ديگر بودند. در آن هنگام زياد در كوفه و سمره در بصره بودند. آن دو مرد خارجي بني ضبيعه را قصد كردند كه عده آنها هفتاد مرد بود. يك پير سالخورده از آنها كشتند در آن اثنا جمعي از جوانان از طايفه بني علي براي دفع قريب و زخاف كمر بستند. همچنين جوانان بني راسب كه ضد آن دو مرد قيام كردند و آنها را هدف تير كردند در آن كشاكش عبد اللّه بن اوس طاحي دليري كرده قريب را كشت سر او را بريد و آورد. زياد هم بتعقيب خوارج سخت كوشيد و بسمره فرمان داد كه بقلع و قمع آنها بكوشد او هم بسياري از آنها را كشت. زياد هم بر منبر رفت خطبه كرد و گفت:
اي اهل بصره بخدا سوگند اگر شما ما را از جنگ اينها (خوارج) بينياز نكنيد و اگر بگذاريد يك تن از آنها زنده بماند من از حقوق شما در همين سال يك درهم نخواهم داد. مردم ضد خوارج شوريدند و بكشتن آنها كوشيدند. همه را كشتند
.
ص: 347
بيان تصميم معاويه بر انتقال منبر از مدينه
در آن سال معاويه دستور داد كه منبر پيغمبر از مدينه بشام حمل و نقل شود. او گفت: من اين منبر و عصاي پيغمبر را ميان قومي كه عثمان را كشتند نخواهم گذاشت آن عصا نزد سعد قرظ بود (شرح آن گذشت). منبر را از جاي خود برداشتند كه ناگاه كسوف آفتاب رخ داد بحديكه مردم ستارهها را ميديدند مردم آن كار (حمل و نقل منبر) را عظيم گناهي دانستند و او ناگزير از تصميم خود منصرف گرديد. گفته شده:
جابر و ابو هريره نزد او رفتند و گفتند اي امير المؤمنين. شايسته و سزاوار نيست كه تو منبر پيغمبر را از جاي خود منتقل كني همچنين عصاي رسول و اگر چنين كني بهتر اين است كه خود مسجد را منتقل كني (اگر بتواني) او از حمل و نقل آن دو خودداري كرد و بر پلههاي منبر شش پله ديگر افزود و از آن كار پوزش خواست چون خلافت بعبد الملك بن مروان رسيد او خواست منبر را منتقل كند قبيصه بن ذويب باو گفت:
ترا بخدا قسم ميدهم كه چنين مكن زيرا معاويه خواست اين كار را بكند كه خورشيد بكسوف دچار شد پيغمبر هم فرموده بود هر كه بر منبر من سوگند ياد كند جاي خود را در دوزخ آماده كند. منبر در مدينه از حقوق اهل آن شهر است كه بآنها اختصاص
ص: 348
دارد. عبد الملك هم از آن كار منصرف شد.
چون نوبت بوليد فرزند عبد الملك رسيد و بسفر حج موفق گرديد تصميم گرفت كه منبر را منتقل كند. سعد بن مسيب بعمرو بن عبد العزيز (خليفه بعد و پسر عم وليد) پيغام داد كه: بيار و خويش و همكار خود بگو: بكار خداوند و مسجد دست- درازي نكند و خشم خداوند را براي خود پيش نكشد. عمر هم با وليد گفتگو كرد و او را منصرف نمود.
چون سليمان بن عبد الملك بسفر حج رفت (او هم خواست منبر را حمل كند) عمر حكايت وليد را براي او نقل كرد او گفت: من ميل ندارم چنين سخني درباره امير المؤمنين عبد الملك و فرزند او وليد گفته شود. ما باين كار چه كار داريم (انتقال منبر) ما دنيا را گرفتيم و اكنون در دست ماست بيكي از آثار بزرگ اسلام كه مردم از همه جا آنرا قصد و تبرك ميكنند كار نداريم اين كار شايسته و سزاوار نيست (انتقال منبر).
در آن سال معاويه بن حديج سكوني از ايالت مصر بر كنار و بمسلمة بن مخلد واگذار گرديد. ايالت افريقا هم باو داده و ضميمه مصر گرديد.
قبل از آن معاوية بن ابي سفيان و پيش از اينكه مسلمه را بامارت افريقا بضميمه مصر منصوب كند عقبة بن نافع را بافريقا فرستاده بود كه او افريقا را گشود و شهر قيروان را احداث و تاسيس نمود. قبل از آن محل شهر بيشه شيران و جاي ماران بود و هرگز كسي بر عبور از آن مكان قادر نبود او دعا كرد و بآبادي آن اقدام نمود هر جانوري كه در آنجا بود گريخت بحديكه درندگان بمحل بچه و تولههاي خود مبادرت ميكردند و خارج ميشدند (اقدام و عمل او مؤثر بود و گر نه دعا تاثيري نداشت). او در آن شهر مسجد جامع را ساخت چون معاوية بن ابي سفيان معاويه بن حديج را از مصر عزل كرد عقبه را از امارت افريقا منفصل كرد و هر دو امارت را بمسلمة
ص: 349
بن مخلد واگذار نمود بنابر اين او نخستين اميري بود كه مصر و مغرب زمين را تواماً باو سپرده شد.
مسلمه هم افريقا را بغلام (مولي) خود كه ابو المهاجر خوانده ميشد سپرد و او امير افريقا بود تا معاويه بن ابي سفيان هلاك شد.
(مؤلف مرگ معاويه را بلغت هلاك براي تحقير و بدنامي نقل كرده و اين دليل انصاف اوست)
ص: 350
بيان ايالت عقبة بن نافع در افريقا و احداث شهر قيروان
ابو جعفر طبري در حوادث اين سال چنين آورده مسلمه بن مخلد بايالت افريقا برگزيده شد و عقبه قبل از او بدان ايالت منصوب شده و شهر قيروان را ساخته بود ولي مؤرخين ديگر خصوصاً اهل مغرب زمين چنين نوشتهاند كه در همين سال عقبة بن نافع بامارت افريقا منصوب و خود شهر قيروان را احداث و بنا كرده و امارت او تا سنه پنجاه و پنج باقي ماند و بعد از او مسلمه بن مخلد بايالت آن سرزمين رسيد و معلوم است مؤرخين مغرب زمين باوضاع كشور خود داناتر از سايرين هستند (بنابر اين روايت آنها اصح است) من هم روايت آنها را نقل و تدوين ميكنم كه آنها در كتب تاريخي خود چنين آوردهاند: معاوية بن ابي سفيان معاوية بن حديج را از ايالت افريقا منفصل كرد و فقط مصر را براي او باقي گذاشت (كه قبل از آن با هم بود) آنگاه عقبة بن نافع فهري را كه در برقه و زويله (دو شهر و دو محل) از هنگام فتح در زمان عمرو بن عاص تا آن زمان اقامت داشت. و در آن سامان آثار نمايان در فتح و جهاد باقي گذاشته بود بامارت افريقا برگزيد. چون معاويه او را انتخاب كرد عده ده هزار سوار بمدد او فرستاد او هم در افريقا رخنه كرد و تازه مسلمانان بربر هم باو پيوستند و بر عده
ص: 351
او افزوده شد او هم شمشير را در مردم آن سرزمين بكار برد زيرا وضع و حال آنها چنين بود كه اگر امير پيروز ميشد و ميان آنها ميبود همه اظهار اطاعت و قبول اسلام را ميكردند و اگر برميگشت پيمان را شكسته از اسلام برگشته بتمرد و عصيان مبادرت ميكردند. او چنين مقتضي دانست كه يك شهر بسازد كه سپاهيان اسلام در آن زيست كنند و مال و خانوادههاي خود را در آن شهر قرار دهند. تا از شورش و ستيز بوميان آسوده و در امان باشند. او محل قيروان را در نظر گرفت كه جنگل و بيشه بيش نبود و انواع درندگان و وحوش و ماران در آن محل لانه و مكان داشتند. او مستجاب الدعوه بود. دعا كرد و فرياد زد: اي ماران و اي جانوران و درندگان ما ياران پيغمبر هستيم جاي خود را ترك كنيد و راه خود را بگيريد و برويد كه ما قصد اقامت در اين بيشه را داريم هر جانوري كه بعد از اين ندا و اخطار باز بماند ما آنرا خواهيم كشت. مردم در آن روز بچشم خود ميديدند كه جانوران بچههاي خود را حمل و نقل ميكردند و ميرفتند بسياري از قبايل بربران وضع را مشاهده كردند و اسلام آوردند. (افسانه است و ما براي حفظ امانت بنقل اين روايت پرداختيم) آنگاه (امير) فرمود كه درختها را قطع كنند و شهر را بسازند كه شهر ساخته شد. مسجد جامع را بنا نمود و مردم هم مساجد و مساكن خود را ساختند. محيط و دور شهر سه هزار و ششصد گز بود. بناي شهر در سنه پنجاه و پنج پايان يافت و مردم در آنجا مسكن گرفتند. او در همان هنگام كه سرگرم بناي شهر بود مشغول جنگ و غارت و غزا هم بود و سپاهيان را براي دستبرد و غارت دسته دسته بهمه جا ميفرستاد كه آنها غارت ميكردند و غنيمت ميآوردند. بسياري از بربريان دين اسلام را قبول كردند.
ممالك اسلام هم توسعه يافت و مسلمين در آن سرزمين قوي دل و جايگزين شدند.
خصوصا بعد از بناي شهر قيروان كه در آن آرام گرفته و آسوده زيست كردند و مقام اسلام در آن ديار ارجمند و برقرار شد
.
ص: 352
بيان ايالت مسلمة بن مخلد در افريقا
پس از آن معاويه بن ابي سفيان براي ايالت مصر و افريقا مسلمه بن مخلد انصاري را برگزيد و مسلمه هم غلام خود ابو المهاجر را بحكومت افريقا فرستاد. او هم وارد افريقا شد و بيك نحو بدي عقبه را بر كنار و او را تحقير كرد. عقبه هم راه شام را گرفت و از معاويه در توهين ابو المهاجر و بدرفتاري او گله كرد. معاويه از او پوزش خواست و وعده داد كه او را دوباره بآن ديار خواهد فرستاد اين كار بتاخير افتاد تا معاويه در گذشت و خلافت بفرزندش يزيد رسيد كه او عقبة بن نافع را بايالت افريقا فرستاد و آن در سنه شصت و دو بود او هم بآنجا رسيد و زمام را بدست گرفت.
واقدي (مورخ مشهور) گويد: عقبة بن نافع در سنه چهل و شش بامارت افريقا منصوب شد كه او در همان سال شهر قيروان را احداث كرد. عقبه هم در آنجا تا سنه شصت و دو والي بود كه يزيد او را بركنار و ابو المهاجر مولي و غلام انصار را در افريقا منصوب نمود و او عقبه را بزندان افكند و بر او سخت گرفت و آزارش داد چون خبر زجر او بيزيد بن معاويه رسيد باو نوشت كه او را آزاد و نزد خود يزيد روانه كند كه او هم چنين كرد. عقبه هم نزد يزيد رفت و يزيد او را دوباره بايالت افريقا فرستاد همينكه او رسيد ابو المهاجر را گرفت و بند كرد. واقدي اخبار و حوادث «كسيله» را بنحوي كه ما بعد از اين نقل خواهيم كرد شرح داده است
.
ص: 353
بيان فرار فرزدق از جور زياد
در آن سال زياد فرزدق را پي كرد زيرا بنو نهشل و فقيم (دو طايفه) از او شكايت كرده بودند. علت آن اين بود كه فرزدق (شاعر شهير) اشهب بن زميله و بعيث را هجا كرد و ناسزا گفت و هر دو را در انظار خوار شده بودند. بنو نهشل و بنو فقيم نزد زياد بن ابيه شكايت كردند. همچنين يزيد بن مسعود بن خالد بن مالك از فرزدق نزد زياد شكايت كرد فرزدق گويد: زياد مرا نشناخت تا باو گفتند: او آن جوان اعرابي كه مال و منال و رخت و جامه خود را بتاراج مردم داد. (بخشيد و در معرض استفاده عموم گذاشت) آنگاه مرا شناخت. فرزدق حكايت خود را چنين نقل كرد: پدرم غالب مرا با يك گله از مواشي فرستاد كه مواشي را بفروشم و براي او كالاي ضروري بخرم من هم گله را در بصره فروختم و بهاي آنرا گرفتم و نقد را در جامه خود پيچيدم و بستم و گره بر گره زدم ناگاه مردي شيطان صفت رسيد مرا در حال استوار گردن نقد ديه بمن گفت: اگر تو مرد مشهور (راد مرد كريم) بود كه من او را ميشناختم هرگز بر جمع و حفظ مال اصرار نميكردي. من از او پرسيدم آن مردي كه تو ميشناسي كيست (كه كريم باشد)؟ گفت: او غالب بن صعصعه است كه پدر فرزدق
ص: 354
باشد (آن مرد او را شناخته بود و آن خدعه را براي ربودن مال او بكار برد). فرزدق (بر اثر شنيدن آن سخن سر شوق آمد و با حماسه) اهل مريد (محل داد و ستد و نزول اعراب در بصره) را دعوت كرد و آن نقد را نثار كرد فرزدق گويد: يكي رسيد و گفت:
رواي (عبا) خود را هم ببخش من هم بخشيدم. ديگر گفت: جامه خود را هم بده. من هم دادم و ديگر گفت عمامه خود را بيفكن من هم انداختم ديگري گفت: تنبان خود را بكن. من گفتم: هرگز من لخت نخواهم شد كه مردم بگويند ديوانه شده. من مجنون نيستم. زياد شنيد و گفت: اين جوان احمق است او مردم را بغارت تشويق و وادار ميكند. زياد عده سوار فرستاد كه مرا از مريد نزد او ببرند. سواري از بني هجيم خود را بمن رسانيد و گفت بگريز و خود را نجات بده. آنگاه خود آن سوار مرا رديف خود نمود و فرار داد و من نجات يافتم. زياد دو عم مرا كه ذهيل و زحاف هر دو فرزند صعصعه گرفت و بازداشت كرد. آن دو مرد كه عم من بودند هر دو كارمند ديوان بودند. پس از چند روز حبس بعضي درباره آنها شفاعت كردند و او هر دو را آزاد كرد. من هم (با دست تهي) نزد پدرم برگشتم و جريان را باو گفتم. او هم نسبت بزياد كينه در دل گرفت. بعد از آن هيئتي از نمايندگان نزد معاويه رفتند. آنها احنف بن قيس و جارية بن قدامه كه هر دو سعدي (از طايفه بني سعد) بودند. همچنين جون بن قتاده عبشمي و حتات بن يزيد ابو منازل مجاشعي بر معاوية بن ابي سفيان وارد شدند. معاويه بهر يكي از آنها صد هزار درهم داد و بحتات بن يزيد هفتاد هزار درهم بخشيد. در عرض راه هر يكي از افراد هيئت مقدار جايزه خود را گفت. حتات نزد معاويه برگشت. معاويه از او پرسيد. براي چه برگشتي؟ گفت: تو مرا نزد بني تميم رسوا كردي. آيا حسب و نسب (و شرف) من صحيح و درست نيست؟ آيا من سالخورده و محترم و نزد عشيره خود مطاع نميباشم؟ گفت: آري چنين هستي. گفت: پس براي چه خست و بخل كردي و مرا بر خلاف سايرين كمتر دادي. بآنهائي كه دشمني تو بوده و هستند بيشتر
ص: 355
دادي. او در جنگ جمل با عايشه بود و احنف و جاريه هوا خواه علي بودند. احنف و جون هم از ميدان جنگ كناره گرفته بودند ولي علي را دوست داشتند. معاويه گفت: من از آنها با آن وجه دينشان را خريدم ولي دين ترا بخودت واگذار كردم و تو هم هوا خواه عثمان بوده و هستي. گفت: (حتات) از من هم دين مرا بخر. معاويه دستور داد كه تمام مبلغ را باو بدهند (بقيه تا صد هزار). حتات مرد و معاويه آن وجه مقرر را بريد (بورثه او نداد) فرزدق در اين خصوص گفت.
ابوك و عمي يا معاوي اورثاتراثا فيحتاز التراث اقاربه
فمال ميراث الحتات اخذتهو ميراث صخر جامد لك ذائبه
فلو كان هذا الامر في جاهليةعلمت من المرء القليل حلائبه
و لو كان في دين سوي ذا شنئتملنا حقنا او غص بالماء شاربه
الست اعز الناس قوما و اسرةو امنعهم جاراً اذا ضيم جانبه
و ما ولدت بعد النبي و الهكمثلي حصان في الرجال يقاربه
و بيتي الي جنب الثر يا فناؤهو من دونه البدر المضيء كواكبه
انا ابن الجبال الشم في عدد الحصيو عرق الثري عرقي فمن ذا محاسبه
و كم من آب لي يا معاوي لم يزلاغر يباري الريح ازور جانبه
نمته فروع المالكين و لم يكنابوك الذي من عبد شمس يقاربه
تراه كنصل السيف يهتز للنديكريما يلاقي المجد ماظر شاربه
طويل نجاد السيف مذ كان لم يكنقصي و عبد الشمس ممن بخاطبه يعني پدر تو و عم من اي معاويه ميراثي گذاشتهاند كه ارث آنها بخويشان ميرسد. براي چه تو ميراث حتات را گرفتي (كه بايد بما برسد) و در عين حال ميراث صخر (پدر بزرگ تو) بتو اختصاص يافته (آنچه گداخته شده براي تو جامد و مستقر گشته). اگر اين كار (ميراث برادر خوانده) در جاهليت بود و براي كسي بود كه تهي
ص: 356
دست باشد (شير ده وي كم باشد) روا ميبود. (ولي در اسلام كه ارث منحصر ببرادر حقيقي باشد روا نميباشد). اگر اين كار (ربودن ميراث برادر خوانده) در دين ديگري غير از اين (اسلام) روا ميبود شما حق ما را غصب ميكرديد و چنين بود كه آب گلو گير ميشد من مگر گراميترين مردم نبودم و از حيث عشيره و خانواده شريف و بزرگ نبودم و من آن كسي نباشم كه پناهنده من مصون و گرامي باشد كه اگر باو آزار و خواري برسد بمن پناه ميبرد. بعد از پيغمبر و خانواده او هيچ زن عفيف و شريفي مانند من فرزندي نزائيده كه مردان مشابه يا نزديك مقام او مقامي داشته باشند. مكان و مقام من از حيث عزت و شرف در جنب پروين است كه ماه روشنائي بخش هم از اختر مقام من پستتر است. من فرزند كوههاي بلند هستم كه عدد آن كوهها باندازه ريگ است و ريشه خاك (سراسر زمين) رگ و ريشه من است كيست كه بتواند اين حساب را ادراك كند؟ پدران من همه پيشاني سفيد و سربلند هستند كه تند باد حوادث بگرد آنها نميرسد. آن پدران را دو شخص مالك نام پرورانيدهاند (دو جدم كه هر دو مالك نام داشتند). پدر تو كه عبد شمس بود هرگز مانند آن دو پدر نبود و مقام او بمقام آنها نزديك نبود. پدرم مانند تيغ مجرد شمشير براي كرم و سخا آخته شده ميدرخشد و باهتزاز ميآيد. او كريم و بزرگوار بود و بزرگواري را قبل از اين موي شارب او برويد احراز كرده بود. بند شمشير او بلند بود (كنايه از قامت بلند است زيرا عرب شمشير بگردن ميبندد و هر چه بند بلند باشد دليل بلندي قامت است و نجاد بند شمشير است كه كنايه از كرم و بلندي مرتبت شده و در اشعار عرب بسيار آمده) او از روزي كه بوجود آمده و شناخته شده بلند بود كه قصي و عبد شمس لايق خطاب او نبودند. (قصي و عبد شمس اجداد معاويه).
مقصود او از دو مالك اين است: مالك بن حنظله و مالك بن زيد مناة بن تميم است كه هر دو جد فرزدق بودند زيرا فرزدق فرزند غالب بن صعصعه بن ناجيه بن عقال بن
ص: 357
محمد بن سفيان بن مجاشع بن دارم بن مالك بن حنظله بن مالك بن زيد مناة ابن تميم است (عرب بحفظ نسب ميكوشد) چون معاويه شعر فرزدق را شنيد سي هزار درهم از حق مقرر را بخانواده او (حتات) برگردانيد. اين كار (دادن سه هزار) موجب خشم زياد بر فرزدق گرديد. چون دو طايفه نهشل و فقيم از فرزدق شكايت كردند زياد بر او غضب كرد و خواست دستگيرش كند كه او گريخت و بعيسي بن خصيله سلمي شبانه توسل كرد و پناه برد او هم باو پناه داد. فرزدق بعيسي گفت: اين مرد (زياد) بطلب و آزار من كوشيد و مردم هم مرا نپذيرفتند و پناه ندادند من بتو متوسل شدهام كه مرا حمايت كني او گفت: مرحبا تو در پناه من هستي او سه روز نزد عيسي ماند و بعد باو گفت: من چنين صلاح ديدهام كه بشام بروم. او هم وي را تجهيز و روانه كرد. زياد شنيد كه او گريخته بطلب وي كوشيد و بجائي نرسيد. فرزدق هم ميان قبيله بكر بن وائل زيست و آنها پناهش دادند و او هم آنها را در چند قصيده شعر مدح نمود.
بعد از آن (فرزدق برگشت). هر گاه زياد بكوفه ميرفت فرزدق در بصره ميزيست و هر گاه زياد ببصره بر ميگشت فرزدق بكوفه ميرفت. زياد بر آن وضع آگاه شد. بعامل خود در كوفه نوشت كه فرزدق را دستگير كند. عامل او عبد الرحمن بن عبيد بود او هم بطلب فرزدق كمر بست. او ناگزير راه حجاز را گرفت در آنجا سعيد بن عاص حاكم مدينه بود فرزدق باو پناه برد و او هم بحمايت وي پرداخت در آنجا ماند تا زياد هلاك شد.
گفته شده فرزدق آن اشعار را براي اين گفته بود كه چون حتات (در زمان پيغمبر) اسلام آورد پيغمبر ميان او و معاويه پيمان برادري بست (برادر خواند) چون حتات در بلاد شام در گذشت معاويه ببهانه همان برادرخواندگي ميراث او را تملك و غصب نمود. فرزدق هم آن شعر را براي آن موضوع گفته بود اگر چه اين
ص: 358
گفتار نزد كارهاي معاويه چيزي نيست و معاويه هم خوب ميدانست كه در اسلام چنين برادري موهوم موجب گرفتن ارث نميگردد (غير از برادر حقيقي وارثي نيست) (حتات بضم حاء و دو تاء دو نقطه بالا كه ميان آن دو الف باشد)
.
ص: 359
بيان وفات حكم بن عمرو غفاري
در آن سال حكم بن عمرو غفاري در مرو وفات يافت كه بعد از جنگ و غزاي اشل در گذشت و آن هم بر حسب بعضي از روايات پيش از اين هم خبر وفات او را نوشته بوديم كه بر حسب روايت ديگري بوده زياد باو نوشته بود كه امير المؤمنين معاويه بمن دستور داده كه من زرد و سفيد (سيم و زر) براي او جمع كنم تو هرگز نقد سيم و زر را بمردم مده (براي معاويه جمع كن) او پاسخ داد. فرمان و دستور امير المؤمنين بمن ابلاغ شد من در كتاب خدا قبل از كتاب معاويه چنين خوانده و ديدهام كه اگر زمين و آسمان بر بنده خدا بر گردد و بسته شود و او آن بنده پرهيزگار باشد خداوند براي خلاص و نجات او رخنه و فرجي خواهد ساخت كه او را (از شر ظالم) نجات دهد.
بعد از آن بمردم گفت: بيائيد و حق و عطاي خود را دريافت كنيد آنگاه سيم و زر را ميان مردم قسمت كرد و گفت: خداوندا اگر من نزد تو خير و ثواب داشته باشم مرا نزد خود ببر كه مرد. او يك نحو صحبت و ياري با پيغمبر داشت
.
ص: 360
بيان بعضي حوادث
در آن سال معاويه خود بامارت حج رفته بود گفته شده فرزندش يزيد امير الحاج بود نه او. حكام و امراء هم همان كساني بودند كه سال پيش حكومت داشتند.
در آن سال سعد بن ابي وقاص در محل عقيق فرمان يافت كه نعش او بر سر و دوش تا مدينه حمل شد و در آنجا بخاكش سپردند. گفته شده او در سنه پنجاه و چهار در گذشت يا پنجاه و پنج. سن او هفتاد و چهار سال بود. گفته شده هشتاد و چهار سال. او يكي از ده تن بود (ده تن كه زير درخت با پيغمبر بيعت كردند) او كوتاه قد بود. در آن سال صفيه دختر حي همسر پيغمبر وفات يافت. گفته شده او در زمان عمر در گذشت در آن سال عثمان بن ابي عاص ثقفي و عبد الرحمن بن سمره بن حبيب بن عبد شمس در بصره و ابو موسي اشعري وفات يافتند. گفته شده وفات او در سنه پنجاه دو بود.
در آن سال زيد بن خالد جهني وفات يافت گفته شده: او در سنه شصت و هشت يا هفتاد و هشت در گذشت در آن سال مدلاج بن عمرو سلمي وفات يافت او در تمام جنگها و سير و سفرها با پيغمبر بود تمام آنها كه نام بردهايم از اصحاب پيغمبر بودند.
ص: 361
پايان جلد چهارم و بعد از اين جلد پنجم خواهد بود كه از آغاز سنه پنجاه و يك شروع ميشود. بنابر اين تاريخ نيم قرن هجري باضافه آغاز رسالت پيغمبر در چهار جلد انجام يافت و در اين چهار جلد تاريخ خلفاء راشدين تا زمان معاويه تدوين و ترجمه شده و بحث و انتقاد و بيان فلسفه تاريخ مذكور بآينده موكول ميشود كه اگر فرصت باشد علاوه بر شرح اسناد تاريخ عقايد خود را بيان و حقايق را از اوهام مجرد خواهيم نمود
.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج11، ص: 3